محل تبلیغات شما



برای شجاع مشهدی . مسافر فرست کلاس خط تهران - نایروبی . قرارمان شد اول پاییز . برویم دوتایی خال آفریقا و برای خودمان چرخی بزنیم و هُره ببریم لای سیاها و دیگر نفهمیم توی دنیا چه خبر است . 50 از شجاع گذشته و ریش زبر و سبیل قیطانی اش سفید بود که قرار گذاشتیم برویم آفریقا . من ولی 32 را تازه گذاشته بودم روی طاقچه . یه چندتایی سفید داشتم ولی شجاع ، یکی سیاه هم نداشت تووی صورتش . همه را مالانده بود انگار به خمیر و آرد تافتونی شان و سپید ؛ درست مثل برف های اول دی ماه که هست تو باورت نمیشود که بابا الان دی ماه است و مگر می شود این همه برف ، ولی برف ، کار خودش را می کند ، شجاع را که میدیدی یک همچین طورهایی بود.

این ماجرای سفر آفریقای من و شجاع مشهدی 50 ساله شاتر نانوایی سر چهارصد چسبیده به خانه ما که پیش تر ذکرش رفت اصلا برایمان شده بود یک دریم لند بی عیب و نقص . یک ماجراجویی و نیچربازی که فقط ممل ابراهیمی از بچه های محل که فیلمساز بود و عشق ممل آمریکایی بود و سر همین همه ممل صدایش می کردیم به عمق آن می توانست پی ببرد. وقتی حرف از شیر کنیایی یا گوره خر یا زرافه زده می شد از ده تا چهارراه آنطرف تر می توانستی برق را تووی چشم دوتایی مان ببینی . شب و روز کار می کردیم. من که تووی قهوه خانه احمد شاه علی قلیان چاق می کردم و شجاع که توو سنگکی خمیر ورز می داد.

اگر نبود خواب شجاع که فرداش بیاد و تعریف کند که خواب دیده ما یعنی من و خودش دوتایی توی ماسایی مارای کنیا لای گوره خرها داریم برای خودمان می دویم و قسم که به پنج تن که خواب را دقیقا لب طلای اذان دیده و حاج حسینی پیش نماز گفته صادقه است و این یعنی باید برویم و الا ندارد ، شاید قصه حالا جور دیگری رقم می خورد.

حالا شاید این خودش برای سیاها که 1964 تازه خودشان را پیدا کرده بودند و دیگر زیر پرچم ارباب رعیتی سینه نمی زدند یک رکورد به حساب می آمد. شجاع مشهدی با 30 سال سابقه در سنگکی خوابی دیده که الا ندارد و قرار است برود و از ایران سفر کند آفریقا و قبیله ماسایی ها باید این سفر بزرگ و عظیم و نشدنی را بگذارند جزء رزومه شان . چون من که هیچ ، اهل این محل سابقه ی سفر شجاع را تا عبدالعظیم هم به خاطر نمی آورند.

به فرض اجرت سری هر قلیان قهوه خانه احمد شاه علی که برای من آب بخورد 2،3 هزارتومن ، این طوری اگر و تنها اگر 20 سال لای تنباکوها جان بکنم تازه شاید می توانستم بلیط بخریم و دل به آب بزنیم و برویم لای سیاها . یعنی من 52 تازه می شدم و شجاع هم 70 را رد می کرد. پُق این فکرهام کی پاره شد؟ همچی که شجاع وسط قهوه خانه ، یه جوری که نه احمد بفهمه ، نه شاهی ابولفضل چایی بریزمون که دوتا یکی نعلبکی لب پر می کرد چیزی بشنوه ، یقه م کرد و گفت هستی یا من برم لای سیاها؟

شجاع ، با یک پرسش "تو به خوشبختی در زندگی اعتقاد داری اصلا یا نه" ای آمده بود سمتم و البته که من و خودش و احمد شاه علی و شاهی ابولفضل و صنف قهوه خانه داران و چایی بریزهای لب پرکن را بین چنان دوراهی گذاشته بود که انگاری این طرفش مرگ و آن طرف را هم خدا فقط می داند چکار باید کرد. گفتم من که خوشمه ولی . یای ولی را گفته نگفته پرتقال نعناع را یکجوری داد توو سینه که انگار جان فورد وایساده وسط غرب وحشی و دارد همینطور خیره خیره لوله کلتش را تمیز می کند، سرش را پایین انداخت و گفت پس نیستی؟ تا آمدم بگویم که ما پولمان کجا بود که برویم تا آفریقا اصلا، که شجاع بی مقدمه ، بی پرسش از رضایت من از ی پیش رو ، از توو جیبش یک کلید درآورد.

خانه یحیا شایانی توو دلی بود . از اینها که حیات دوتا یکی دارند و بی ماشین رو ، رویشان نشده بنویسند گربه‌رو گفتند شما بخوانید ملک توو دلی . یحیا همسایه دیوار به دیوار ما و از آنطرف همسایه دیوار به دیوار شجاع بود .یحیا بازاری بود و بلور فروش بود وضعش توپ توپ بود و یکجورهایی این خانه توودلی سر چهارصد خانه بی سر و صداش بود که زنهایی را که کارشان تووی بازار راه نمی افتاد را می آورد آنجا .

شجاع نفس اش را داد توو پرتقال نعناع را پیچاند لای گلویش گفت : شایانی داره . زیادم داره . یه بیست سی تومن ازش بزنیم به کجای دنیا برمیخوره . نقشه ش رو هم کشیدم . خونه ش رو هم که بلدیم. کلیدشم که پر شالمه .  و حلقه کرد و باد پرتقال را با نعناع داد بیرون و خیره شد آن سوی قهوه خانه که شاه علی نشسته بود و داشت بازی پرسپولیس که یکی عقب بود را می دید و امان از تخمه ژاپنی بریده بود و بلوبری بی نفس می داد توی سینه خس دارش.

راستش توی زندگی هر آدمی یک وقت هایی طوفان می گیرد . این طوفان هم یک وقتی 20 کیلومتر سرعت دارد ، یک وقت 50 کیلومتر، گاهی هم مثه نخ تسبیح حساب و کتاب سرعتش از دست در می رود و آدم تا م یخواهد فرار کند و همچین که بخواهی بلند شوی ، فکرت هم از سرت بگذرد می زندت زمین که بابا ناسلامتی طوفان است ها! بشین نامسلمان!

 که مخلوط پرتقال و نعناع و شایانی و شجاع عشق آفریقا یک لحظه پرسپولیس که گل دوم را خورد نشاندم زمین .

اصلا من می گویم هر چیزی باید توی خون هر آدمی باشد . شجاع داشت این را تووی خونش .اما فقط توو این سی سال دستشو بند کرده بود توو نونوایی که راه ابوی ارجمندش که از سابقه دارهای تهران بود و کل ملکهای این محل صابون مراد مشهدی پدر شجاع دیگر کم کم یکباری به تن شان خورده بود را ادامه ندهد. اما چه می شد کرد ، خون ، لعنتی ، این خون همه چیز از همین خون می رسد به مغز آدمیزاد. من را ولی هیچی نمی توانست تووی آن لحظه جلو یا عقب ببرد . مثل نوارکاست سونی آبی که گیر کرده باشد تووی ضبط و صدای هایده انگار خفه شده باشد توویش ، نعش من وسط قهوه خانه ایستاده بود وسط برزخ عجیبی که تووی خون من هیچی نبود از اینها که شجاع می گفت توو آن لحظه . من اگر از دیپلم ام بگیرید تا الان که یعنی 14 سال می گذرد جز تنباکو و نری مادگی سری و خیسی شلنگ قبل و بعد چاقیدن قلیان هیچی ندیده بودم. پاک پاک.

فاصله بین زدن خانه شایانی و دستگیری شجاع و من هم که سر کوچه بپا بودم و شریک جرمش 6ماه برایم بریدند ، به دوماه نرسید. یحیا خواب بود خانه که ما رفتیم سروقتش . منظورم از ما، شجاع بود که آمار را غلط گرفته بود و خودش و من و شایانی را به دردسر انداخت و از همه بدتر داشت سفر حیات وحشمان را به خطر می انداخت و اگر آن روز از من می پرسیدید حالا فقط باید خواب شیر و پلنگ و ببر را تووی صحرای آمبوسلی می دیدیم.

یحیا که به هزار زحمت ترساندیمش که رضایت اگر ندهد هر شب می رویم سروقتش ، و اصلا قصه این خانه مجردی اش را به زنش می گوییم به یکصدودوازده تا بامبول دیگر، بالاخره بعد دوسه ماهی رضایت داد.

از حبس که آمدیم بیرون اصلا دنیا جور دیگری شده بود. نه من را دیگر توی قهوه خانه شاه علی کسی راه می داد نه شجاع دل و دماغ سنگکی داشت . راستش بعد پنج شیش ماهی این ی نان کرده بود برایمان. هر نانی برکت خودش را دارد بی پدر .این را مراد خدابیامرز گفته به شجاع و همین هم شده بود پیشانی بندمان اصلا وقت ی های مان . ریزه کاری ها را من می کردم و دیوار بالارفتن و شیشه شکاندن و زدن به رخت و بخت زنها و طلاجات کار شجاع بود. به صغیر و کبیر رحم نداشتیم بکنیم. همه را می زدیم.

آفریقا . آفریقا . آفریقا . جهان کوچک تو چجور داشت این رو به آن رو می کرد ما را . چطور توانستی و اصلا از کجا یاد گرفتی که اینطور آدم ها را عاشق خودت کنی و بروی تووی خوابهایشان و دم اذان صبح باشی و صادق باشی و همه چیز را ازشان بگیری؟

چمدان را که بستم ، دیگر هیچ چی برای جا گذاشتن تووی تهران نداشتم . همه دنیای من جمع شده بود تووی همین چمدان طوسی مشکی روبرویم که داشت می رفت با برود سمت آفریقا و دیگر اگر طوفان هم بیاید، شاید دیگر هیچوقت کلاهش هم این طرف ها نیفتد. چمدان را که بستم ، آفریقا از ته کوچه ، یک جایی پشت خانه شایانی ، یکجوری که مثل فیلم های وسترن در شمایل یک کابوی تنها طوری که دلمان غنج برود برای سیگار کشیدنش، تووی سه تیغ غروب چهارصد دستگاه یک برگ کوبایی روشن کرده بود و یکجوری با غرور داشت برایمان دست تکان می داد.

 

مرتیکه نگاشت : شجاع مشهدی . مسافر فرست کلاس آفریقا اثر سون آپ


یادم می آید سال هشتاد و شش یا هفت بود . ما تووی تلویزیون یک کالیته ی مختص به خودمان داشتیم . می گفتیم بهش حالخرابی» .این را هم مازیار به فرهنگ لغاتمان اضافه کرده بود آن زمانها. به مرور زمان که هر کداممان رفت سی خودمان و بزرگ شدیم و دیگر 20ساله و دمدمی مزاج نبودیم و استخوانی ترکانده بودیم برای خودمان و بعضی هایمان زن و بچه داشتند دیگر یادمان نمی آمد اصلا حالخرابی یعنی چه؟ حالخرابی آن زمان معنی اش می شد 8 و 9 شب ونجلیس آنتارتیکا و ساندویچ شاپور و پارک پرواز و فربهی و تهرانی و عالی و پدرام و من و بعدتر ممد و مجتبی و الیاس و اینها و یعنی باکس تدوینی که 14،15نفر حالخراب را تشکیل می دادند و من فقط بین شان تدوینی نبودم و راش می آوردم فقط برایشان. حالخرابی معنی اش توی باد نشستن بود و دیدن شهر توی شب . قبلش وسط کار ، یا آخرهای کار کتاب خواندن و کندن از زمین و زمان و احساس تنهایی عمیق داشتن بدون ادا و اطوار و گشتن و پیدا کردن بقیه حالخرابها.

این بین ونجلیس ولی کارش را همیشه میکرد. حالخرابی هایمان با ونجلیس عجین بود. بعدتر یک مستندی بود برای کره که بهروز رضوی هم نریتورش بود . صدای متن مستند کره شد همراه ما. بعدترش ماه عسل علیخانی شروع شد حالخرابی ما هم عوض شد مزه اش . حالا دیگر یک ترک از سعید شهروز و مهدی یراحی جای ونجلیس پیر را گرفته بودند برایمان. همچین که یک نشانه ای از حالخرابی را میدیدیم ، یک مکث چنددقیقه ای جای خوشی را می گرفت و بی اینکه چای را بفهمیم داغ است و چطور می سوزاند گلویمان را هورت می کشیدیم دم پنجره ای که به بالکن می رسید و حسن که ساز می زد گاهی وقتها. و راستش اینجور بود که حالخرابی ، عملا بر خلاف معنای واژه ای آن ، حال آدم را خوب می کرد. چون یک هژمونی نصفه نیمی از تمامی کسانی بود که قلبشان داشت یک جای مبهمی می زد.

یک چیزهایی توی زندگی می شود نوستالژی . ولی یک چیزهایی خود زندگی است . من مطمئنم دیگر هیچ کدام از آدمهای آن روزهای باکس تدوین سازمان ، حتی کلمه حالخرابی را فراموش کرده اند. چون راستش این است که بزرگتر که می شوی نه دیگر آن خلاء تنهایی آزارت می دهد، نه آنتارتیکا و شاپور آن مزه را می دهد. ولی بعد از مدتها دارم می گویم که این کلمه حالخرابی اصلا نوستالژی نیست برای من . خود زندگی است . که به درخواست خودم روی آن یک پاپوش بزرگ گذاشته ام که شبیه بقیه باشم(باشیم) و بتوانم زندگی کنم . این خاصیت بزرگ شدن است اصلا. بعد از سالگی که همه هدایت را تمام می کنند و کم کم می روند سراغ کامو و ساراماگو و بعدترش هم کمی فلسفه جایش را میگیرد و به خیالشان می شوند اساتید فلسفه نوین و آخر سر هم سر 25،6 سالگی می رسند به گلی ترقی و چهارتا نویسنده مکزیکی یا ژاپنی یا از این دست تغییرات  ، توی همین فاصله آدم دارد کم کم یک چادر می کشد روی همین کلمه حالخرابی . و می کند برای خودش آن را نوستالژی.

بزرگ شدن همینجوری است . مثل اثاث کشی است . از یک جایی می روی به جای دیگر به امید اینکه بهتر بشود اوضاع . مثل تحویل سال. سال تحویل می شود و تو فکر می کنی خب! از این لحظه به بعد من آدم بهتری می شوم و قرار است روزگار هم با من کمی بهتر باشد . ولی راستش، خیلی وقتها هیچ کدام از اینها اتفاق نمی افتد. ما فقط بزرگ می شویم بی آنکه از ثمرات بذرهایی که کاشته ایم ، برداشت کنیم. دیشب خیلی اتفاقی یک تصویری دیدم و برایم کلمه حالخرابی دوباره زنده شد. تصویر این بود : تووی بازی ایران و کامبوج که ایران 14تا به کامبوج زد و شب اول رفتن زن ها به ورزشگاه بود و کیف ایرانی ها کوک کوک بود، کامبوجی ها فقط یک تماشاگر داشتند. او به تنهایی برای خودش و به عشق تیم اش طبل می زد و تشویقشان می کرد و هیچکس حتی نگاهش نمی کرد. یک آن ، انگار یکی تق زده باشد پشتم ، یک تکانی خوردم . یکهو دیدم چقدر این آدم حالخراب است . چقدر باحال است که یکی اینجور عاشق باشد و بیخیال دنیا به کارهای عاشقانه اش بپردازد و بزرگ نشود و کاری که فکر میکند درست است را انجام دهد. بنظرم حالخراب بزرگ عصر ما همان تماشاگر کامبوجی است .

از اینها که خواندید هزارتا می شود نتیجه گرفت . ولی اینها را ننوشتم برای نتیجه . چون نه خیلی حوصله نتیجه گیری از این مباحث مرتبط با شرایط خاص را دارم و نه این جا و این محیط مجاز برایم اعتبار خاصی دارد.صرفا دوست و رفقایی که با هم بزرگ شده ایم می دانند این آه . حیف» دارد از کجا می آید و معنی اش چی هست و من و ما الان چه‌مان دارد می شود.


فاطی پرسید آقاجان دلتنگی که هی بهرام اینها و بهاره اینها یک وقتهایی می گویند اصلا چی هست؟

آقا همانطور که سرش پایین بود و داشت توی جدول معلوم نیست مال چندقرن قبل 5عمودی را خط می کشید ، یک پکی به فروردینش زد و پشت ران پروارش را خاراند و گفت : توله . تو مشقاتو نوشتی نشستی راست روده ی من مثه انکر و منکر؟

فاطی که مجهز میدان کرده بود خودش را سری تکان داد که یعنی این تو بمیری از آنهاش نیست و تا نگویی نمی روم و این چیه که بهرام و بهاره باید بدانند و من هیچی. مثل آندفعه که مهمان داشتیم و به آنها گفتی و به من نگفتی و من را خواباندی و فردا که بیدار شدم گفتی به من آزاده اینا دیشب اینجا بودند و آن دوتا می دانستند ، این بار ولی فرق دارد.

فاطی دوباره سری گران کرد و پرسید : آقاجان گفتم می دانید یعنی چه یا نه!

آقا که اینبار انگار خوب می دانست باید چکارش کند فاطی را و فروردینش هم به نخ آخر رسیده بود و اعصابش سیم زده بود جوری که بهرام و بهاره هم بشنوند ، همانطور که دست راستش را زیر رانش گیرانده بود گفت بابا جان! دلتنگی مال بچه های من نیست . مال بچه های مردمه .

فاطی تا آمد بگو که بهاره آنوقت که شاهرخ ولش کرده بود و گریه اش می گرفت هر شب آنوقت دلتنگ بود یا نه؟ آقا ادامه داد : ببین بابا . دلتنگی مثه بستنی می مونه . بستنی از نون‌بستنی عموحسن ات شروع می شه تا از این بستنی گرونا . ولی چی بهت مزه می کنه؟ اینی که عموحسن می زنه مال ماست . حالا یه کم مزه پا میده (فاطی می خندد) که بده (آقا هم خنده اش می گیرد) می بینی؟ بهاره رو ببین . یه پسری بود یه وقتی خیلی خاطرشو می خواست بهاره ما . اصرار . اصرار . من گفتم بهاره . بابا . بستنی عموحسن . گفت نه . الا و بلا بستنی گرونه ی شهر . رفت و بستنی گرونه ی شهر زد به تیپ و تاپش . تو اگه قول بدی به بابایی هر وقت بستنی می خوای از مال همین عموحسن بگیری ، دلتنگی خر کی باشه؟

حرفهای آقاجان که تمام شد ، فاطی نگاه تیزش را روانه صورتش کرد و گفت : گور بابایتان آقاجان . یک دلتنگی ساده بود خواستم ازتان بپرسم و سر صحبت را باز کنم و نپکم توی خانه از غمباد . ولی حالا که اینجور است گور بابایتان .

فاطی این را گفت و یک تف توی صورت آقاجان زد برای آنهمه حرفهای مفت و رفت برای خودش نقاشی بکشد و یک دل سیر تووی راه ، زیر لب به آقاجان فحش های آبدار نثار کرد.

 

مرتیکه نگاشت : دلتنگی مال بچه های من نیست . مال بچه های مردمه اثر سون آپ


1.

زیر کتری را کم می کنم و می آیم کنارش می نشینم. کتایون می پرسد چرا اسم همه ی زن های قصه هات مرضیه است این همه سال . میگویم خب چی بگذارم؟ میگوید چمی دانم . هر چی . اصلا بگذار کتایون . کتی . یک نگاهی می اندازم به سر و رویش. خنده ام میگیرد . می خندم. کتی هم می خندد . می گویم ما چند وقت است هم را می شناسیم؟ کتی می گوید سه سال که دوسالش را نبوده ام. میگویم خب! از این یک سال میانه ، چقدر هم را دوست داشته ایم؟ می گوید چهارپنج ماهش را .

نگاهش میکنم . دیگر هیچی نمی گویم . دیگر هیچی نمی گوید . آب توی کتری دارد غل می خورد . چای نمی ریزم. کتایون نمی ایستد تا چای بریزم . می گوید کلاس فلان و بهمان دارد و می رود . جای او مرضیه کنارم نشسته . مرضیه برایم چای می ریزد . مرضیه برام قصه می خواند . جای او با مرضیه خوابم می برد.

 

2.

شبهای تابستان ام و روزهای زمستان ام و عصرهای پاییزم و صبح های بهارم  . اصلا مگر می شود زیست و به تو هیچ فکری نکرد. اصلا مگر می شود از تو یکجوری در آخرین ورق دفتر ممنوعه هایم چیزی ننوشته باشم. بی اینکه حتی قلم ببیند برای تو چه نوشته ام:

که چطور وقتی خرامان ، گرمای تنت را . که چگونه وقتی مست ، ی موهایت را . که وقتی خواب ، زیبایی انگشتانت را . که وقتی نفس به آخرش رسیده ، دستم توی دستان تو باشد .

 

 

مرتیکه نگاشت : عاشقانه ای برای پاییز،زمستان،بهاروتابستان اثر سون آپ


اگر از من می پرسید می گویم این کلمه انتظار مثل آرشیو فیلم های کلاسیک است . یکجاهایی اش برای همه شبیه هم است . همه تووی آرشیوشان یک پدرخوانده ای دارند و یک بر باد رفته ای و درخشش کوبریک و روانی هیچکاک که گلد پک است و گل سرسبد آرشیوشان است و خم به ابروی خودشان بیاید ولی خط به این فیلمها نیفتد. ولی مثل مزه انتظار ، خط و ربط آرشیو هر کسی با دیگری فرق دارد و مثل خیلی عشق سینماها که هیچوقت به تو نمیگویند که چقدر از بیخوابی نولان و سکانس خوابیدن پاچینو خوششان می آید یا آن دو فریم کات آخر هفت دیویدفینچر چه بر سر زندگی شان آورده ، انتظار یک جایی تووی قلب آدم است . درست مثل اینتراستلار وقتی مک کانهی دارد تووی بعد دیگری التماس می کند و توی دنیای ما فقط یک کتاب از کتابخانه تکان می خورد.

 

انتظار ، هادی اسلامی سرب است . قریبیان ِگوزنها است وقتی تیر خورده است . بردپیت تووی قتل جسی جیمز است وقتی دارد رد قاتل خودش را توی شیشه جلویی می بیند و سرش را پایین می اندازد که یعنی من ندیدمت و تو شلیک ات را بکن . انتظار مریلا زارعی سربازهای جمعه است . کافه ماتاووس ضیافت است . پانته آ بهرام تووی هیچ است . داریوش ارجمند اعتراض توی زندان است .

تو نمی دانی هیچوقت پایان این درام در هم ریخته چه می شود . نمی دانی قرار است اصلا گودو برگردد و منتظر بمانی یا نه و مثل شهاب حسینی جدایی خودت را و سرت بزنی به در دادگاه و بشکنی همه چیز را و قواعد درام را و بروی توی فیلمهای نوئه و برای خودت باشی و اصلا بروی توی ملانکولیا و انقدر انتظار کشیده ای افتادن خورشید را نگاه کنی و تمام شدن جهانت را .

انتظار یک همچین چیزی است راستش . می بینی کنار موهایت سفید شده ، دندانهایت تق و لق شده ، قند و فشار و چربی خون گرفته ای و هیچی به هیچی است . و به خودت می آیی یک اینسپشنی توویت بوجود آمده و داری بدون داشتن رویا ، برای خودت رویا می بینی و وقتی همه خوابیده اند تووی هواپیما فقط نگاهشان کنی.

راستش اصلا از یک جایی به بعد آمدن یا نیامدن ، بازگشت یا ماندن در گذشته چیزی نیست که آدم را بترساند . آنچه آدم را می ترساند ، ترس از فراموشی است . ترس از فراموش شدن و بدتر از آن ترس از فراموش کردن . که یادت برود چطور می خندید . چطور آخرین بار جواب سلامت را داد . چطور عطر می زد . چطور رویت را که میکردی آن طرف نگاهت می کرد همینجور خیره خیره . من که میگویم از یک جایی به بعد باید روی یادآوردن کار کرد .

خوشبخت کسی است که انتظار داشته اش پاسخ داده شود و حالا هر کسی منتظرش بوده این همه سال برگردد و بی واسطه هم را بغل کنند و زیبای خفته ببوسدش . خوشبخت تر ولی کسی است که هیچوقت اصلا نفهمد انتظار یعنی چه . که آدم چقدر غصه می خورد وقتی فقط اوست که تووی این دنیا منتظر یک نفر است . که هر وقت صدای دریا می شنود گریه اش می گیرد . که هر وقت می رود سمت غرب، می رود سمت گیشا ، می رود سمت هفت تیر و راسته کریمخان ، غصه می خورد. خوشبخت ترین آدم تووی دنیا کسی است که اینها را نمی داند.

 

مرتیکه نگاشت : انتظار . یعنی اینسپشن وقتی همه خوابیده اند اثر سون آپ


1

اعوذ بالله من هر چه غیر توست

بسم الله الرحمن الرحیم

این پیام برای تو آشنا نیست؟ این همه دلتنگی های مداوم از سر نبودنت.

 

2

فردا قرار است بیایی پیش من . به خانه من قرار است بیایی . قرار است بگویی دیگر من را نخواهی دید . و به فلان دلیل و به بهمان بهانه میخواهی بروی سی خودت . من این ها را می دانم . تو نگفتی . ولی از صدایت مشخص بود قرار است چه بگویی . من این ها را می دانم و اشک های من انگار نه از صورت مردی جاافتاده که از صورت کودکی جاری است که در سیل مانده ، پدرش ، مادرش ، و همه کس اش را سیل با خود برده است .

 

3

شش ساله بودم . و هر بار تووی رختخواب خودم را خیس می کردم و هر بار مادر دعوایم می کرد ، همه اش دعا می کردم یک مار از زیر تخت بیاید ، نیشم بزند و برود. چندبار قبل از دعوای مادرم ، بعد از اینکه توی خواب جایم را خیس کرده بودم ، منتظر ماندم . بی حرکت . که مار بیاید ، کارش را بکند و برود و دیگر تمام شده است . حالا 26 سال از آن وقت می گذرد . من دیگر خودم را خیس نمی کنم. مادر دیگر دعوایم نمی کند. ولی هنوز منتظر مار زیر تخت هستم . بیاید کارش را بکند و برود و دیگر تمام شود همه چیز . و دیگر تمام شود همه چیز . و دیگر اشک نباشد در کار . و تمام شود همه چیز

 

4

لرز می گیردم . بخاری را روشن می کنم. آتش اش هوف می زند توی صورتم

تابستان است . صابخانه می آید زنگ خانه را می زند . می پرسد شما بخاری روشن کرده اید؟

دروغ می گویم . می گویم نه و در را می بندم.

خودم را می چسبانم به شعله های آتش . هوف آتش جاهای بیشتری از بدنم را می سوزاند.

آتش یکجور چیز غریبی است . اولش یک گرمای معمولی دارد . بعد تو را می خاراند . و بعد شروع می کند به جزغاله کردنت .

حالا که اینها را دارم مینویسم دستانم دارد می لرزد . بخاری همه تنم را سوزانده است . و صابخانه به خاک سیاه نشسته که وسط تابستان یکی بخاری روشن کرده تووی اتاق و خودش را سوزانده است.

 

5

دستم می لرزد

احمد آقا را صدا می زنم

احمد آقا می آید عکس تو را از جلوی صورتم می برد کنار . اشکم را پاک می کند

جلویم یک ظرف شلیل می گذارد و یک لیوان چایی

و دوتایی گوشه حیاط خانه مان ، بی هیچی ، چایی و میوه میخوریم .

 

6

اخبار ساعت 9 شب دارد می گوید که همه جا را سیل برداشته است . همه را سیل برده و مردم به خاک سیاه نشسته اند.

سیگار آتش می زنم. به تو نگاه می کنم. به تو نگاه می کنم . قرار است بروی . صورتم را سیل می برد. به خاک سیاه نشسته ام.


صبح بلند می شوی از خواب . می روی تووی آشپزخانه یک چیزی می خوری . پیرهن بیرونت را تن ات می کنی. و می روی بیرون . و می روی توی خیابان . یک چیزی می شنوی . با یکی حرف می زنی . یکی کنارت می نشیند . عطرش یک جوریت می کند. تلنفش را جواب می دهد . ث اش می زند تووی تلفن . و پیاده می شوی از تاکسی . و لباست هنوز بوی عطر می دهد . و سرت بوی عطر می دهد . و آنوقت یک دفعه همه جایت تیر می کشد . یک جوری که انگار از نوک سرت تا پنجه های پا ، همه را درگیر کرده است . انگار یخ کرده باشند توی گوش ات . اینجوری . حالا تیر کشیدن را می بری همه جا با خودت . می روید دوتایی سر کار. با بیحوصلگی به چندتا ارباب رجوع جواب می دهید. پاکت سیگار توی جیبت خالی است . با هم می روید سیگار می خرید . پک و پک و پک دود می کنید.

 

حالا ظهر شده . با او می نشینی به خوردن نهار . می روید از سرکارتان خانه . حالا ساعت 5 عصر است و دارد غروب می شود . روبروی هم می نشینید . چه می توانید به همدیگر بگویید؟ هردوتایتان ساکتید . فقط نگاه هم می کنید . ساعت 8 شب است . تلویزیون هیچی ندارد . خاموش اش می کنید . خوابتان گرفته است. چراغ های خانه را خاموش می کنید . هم را بغل می کنید و می گیرد برای خودتان می خوابید.

اگر از من بپرسید می گویم دلتنگی یک اینجور چیزهایی است .

 

مرتیکه نگاشت : در تعریف واژگان مهمی به اسم دلتنگی اثر سون آپ


ماک اتاق جنگی آن موقع ها مثل بنز و بی ام و بود برای ماشین بازها . هر کسی نداشت . کم بود اولش که آمد ایران اینترناش آوردش و واردش کرد. برا خاطر همین نورچشم کامیون دارها بود یک زمان . یعنی یک همچین . گازوئیل را که می انداختی توی خندق بلایش و دوتا گاز می دادی و دو به سه ، سه بار باد پر می کردی تمام خاوران برایت کف و سوت می زدند که یعنی دمت گرم دارید ولله . هم خودت و هم ماک اتاق جنگی رنگ قناری ات که عکس گوگوش را گذاشته ای رو طاقچه اش و عهدیه که بغل بندت است و در شاگرد که آقاتختی با دو بنده ی قرمز و آبی رویش است و دستش بالاست و داور دارد با دست بالای تختی می گوید که یعنی تووی تشک دوباره او برنده شده است . و همه اینها یعنی ماک اتاق جنگی زرد آقاجان.

عمه احترام می گوید همه اش از همین جا شروع شده بود . همه بدبختی ها ما و غم و قصه ی عشق بازی های آقاجان .

آقا ماک را داشت که من دنیا آمدم . به پاقدم من آقا یک بنز تک قرمز کله گربه ای هم انداخت زیر پای شاگرد و حالا خانواده کوچک ما دوموتوره افتاده بود به جان جاده ها و جولان می داد . ولی ماک چیز دیگری بود . اصلا تووی معامله های نمایشگاه دارها قسم شده بود . چه اتاق ساده هایش چه تخم مرغی هایش که گلگیرش مثل تخم مرغ بود و ماشین دارها بهش می گفتند تخم مرغی . اینقدر این ماشین ارج و قرب پیدا کرده بود تووی راسته ی خاوران و بازار سنگین فروشها . این را نمی گفت ولی به جز ما ، سر چند عائله دیگر را هم سیر می کرد و برکت داشت نان ماک .

همینطور که من بزرگ می شدم ماک اتاق تخم مرغی و گلگیر تخت و فرمان تلسکوپی همینطور داشت پیر می شد. منیره که دنیا آمد ، به اف هاش یک بنز تک هم اضاف شده بود . اصلا انگار آقاجان همچین میزان می کرد که هر بچه ای که پس می اندازد ، قدرالسهم یکی از ماشین سنگینها باشد و همچین که منیر هم دنیا آمد یک بنز تک کمپرسی شش چرخ 19-24 به گاراژ کوچک آقا اضافه شده بود . ولی راستش نمی گذاشت خم به ابروی اتاق جنگی بیاید . می گفت ماک کم کار توو این دوره زمونه گنجه . گیر نمیاد . گیرتم بیاد می دونی چنده؟ خدا تومن.

بچگی ما ، هر چهارتاییمان لای همین ها می گذشت . من و مادرم و منیر و آقا. لای همین لیفتراک ها، کمپرسی ها، لودرها و کشنده های ترانزیت . رفیق های بچگی من راننده های ترانزیت آقا بودند. منیر هم برای خودش یک چندتایی دوست داشت بین همین ها . رفیق های بچگی مان گرچه همه شان سیبیل کلفت و صدانخراشیده و سیگاری و یک کمی هم بددهان بودند ولی عوضش آبگوشت دفتر آقا همیشه به راه بود و موتور سواری عصرهای تابستانمان هم با راننده ها و رفیق هایمان اصلا گسی همه چیز را می برد.

منیر که عقد کرد خرج و برج آقاجان به هم خورد . ولوو سوسماری مدل 48 کمپرسی تنها عتیقه مان بود که بعد از ماک می شد فروخت و خرج تازه داماد کرد .یادم می آید 10 ساله بودم . آقا یک یاابولفضل بزرگ نوشته بود روی پیشانی ولوو آلبالویی سوسماری و انداخته بودیم جاده خراسان .  خودشان نشستند جلو و کمپرسی را برای من و منیر کرده بودند خانه . از پشتی و رختخواب و بالشت و ملحفه و پتو تا ظرف کتلت و نان و سبزی خوردن بهار همه اش را گذاشته بودند برای ما دوتا .

بعد رفتن منیر ، مریضی افتاد به جان عزیز . درست خاطرم هست که خرج و برج جاده از دست آقا در رفته که ولو کله زرد توپ طلایش را هم فروخت . حالا ما مانده بودیم و یک شش چرخ 19-24 کف خواب جاده که خرج یومیه مان را می داد و یک ماک اتاق جنگی لای زرورق سختی روزگار نچشیده که آقا که حالا دیگر هوش و حواسش هم درست به کار نیست و دودوتا را هفتاد تا حساب می کند ، عصر به عصر آب و روغن ازش عوض می کند و می پاید که باد چرخهاش میزان باشد برای روز مبادا.

ولی این ها را که گفتم تازه اول مصیبت بود . مصیبت من درست وقتی از پنجره خانه مان آمد توو که مرضیه پایش را گذاشت توو هشتی خانه دلم . راستش نمی دانم چه شد ، اصلا نفهمیدم کی و چجوری اصلا ما عاشق هم شدیم . دختر 27 ساله ترکه ای . با موهاش که بوی انجیر می داد و تنش که بوی بادام می داد و رخش که به زیبایی بهشت بود برای من .

با آقا سرحساب که شدیم هیچ جور جا برای مرضیه تووی حساب کتابهایمان نبود . یا باید بنز تک را می فروختیم تا سور و سات عروسی را به پا کنیم . یا باید ماک را می انداختیم کف جاده یا باید مرضیه را دیگر نمی دیدم .

یادم می آید یک روز ، آخرای بهار بود. هوا تازه گل انداخته بود . با آقاجان و ماک انداخته بودیم سمت شهریار . ماک همانطور که مثل قدیمها یک بویی مثل نان و خرما می داد و تکانهاش امانت را می برید ، داشت تووی جاده شهریار می رقصید و آقا همانطور که سه به چهار داده بود دنده را داشت کیف سواری اتاق جنگی و بهار و صدای هایده را می برد ، داشت من را می پایید . پرسید چته؟ ساکتی؟ گفتم نه آقاجان هیچیم نیست . همانطور که داشتم برای خودم زیرزیرکی عکس مرضیه را کف دست عرق کرده ام می پاییدم ، دست آقا فراز شد روی دوشم. تا آن روز اینطور آقاجان را ندیده بودم . همینجور که داشت بازویم را فشار می داد ، بی اینکه صداش بالاپایین شود ، پرسید می خوای بفروشمش؟

سرم را پایین انداختم . چی می گفتم؟ ماک! رفیق روزای بچگیم . چطور باید از تو جدا شد؟ چطور این مرد 70 ساله را از معشوقه اش بگیرم . چجوری بعد روی مان توو روی هم باز باشد و ببینم غم بی تو ماندنش را . همانطور که سرم پایین بود و داشتم به فرش ریشه حنایی کهنه و خاک گرفته ی کف ماک نگاه می کردم آقا با دست زبر و کبره بسته از خاک بیابان ، یک دستی به صورتم کشید و همانطور که نم نمای اشک را از چشم هام پاک می کرد دوباره پرسید با توام. می خوای بفروشمش؟ نگاه آقاجان نکردم دیگر و همانطور که عکس مرضیه داشت لای انگشتهایم می مرد از دربه دری ، شیشه راننده را پایین دادم و هایده را زیاد کردم.

 

مرتیکه نگاشت : ماک اتاق جنگی اثر سون آپ


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها