محل تبلیغات شما
ماک اتاق جنگی آن موقع ها مثل بنز و بی ام و بود برای ماشین بازها . هر کسی نداشت . کم بود اولش که آمد ایران اینترناش آوردش و واردش کرد. برا خاطر همین نورچشم کامیون دارها بود یک زمان . یعنی یک همچین . گازوئیل را که می انداختی توی خندق بلایش و دوتا گاز می دادی و دو به سه ، سه بار باد پر می کردی تمام خاوران برایت کف و سوت می زدند که یعنی دمت گرم دارید ولله . هم خودت و هم ماک اتاق جنگی رنگ قناری ات که عکس گوگوش را گذاشته ای رو طاقچه اش و عهدیه که بغل بندت است و در شاگرد که آقاتختی با دو بنده ی قرمز و آبی رویش است و دستش بالاست و داور دارد با دست بالای تختی می گوید که یعنی تووی تشک دوباره او برنده شده است . و همه اینها یعنی ماک اتاق جنگی زرد آقاجان.

عمه احترام می گوید همه اش از همین جا شروع شده بود . همه بدبختی ها ما و غم و قصه ی عشق بازی های آقاجان .

آقا ماک را داشت که من دنیا آمدم . به پاقدم من آقا یک بنز تک قرمز کله گربه ای هم انداخت زیر پای شاگرد و حالا خانواده کوچک ما دوموتوره افتاده بود به جان جاده ها و جولان می داد . ولی ماک چیز دیگری بود . اصلا تووی معامله های نمایشگاه دارها قسم شده بود . چه اتاق ساده هایش چه تخم مرغی هایش که گلگیرش مثل تخم مرغ بود و ماشین دارها بهش می گفتند تخم مرغی . اینقدر این ماشین ارج و قرب پیدا کرده بود تووی راسته ی خاوران و بازار سنگین فروشها . این را نمی گفت ولی به جز ما ، سر چند عائله دیگر را هم سیر می کرد و برکت داشت نان ماک .

همینطور که من بزرگ می شدم ماک اتاق تخم مرغی و گلگیر تخت و فرمان تلسکوپی همینطور داشت پیر می شد. منیره که دنیا آمد ، به اف هاش یک بنز تک هم اضاف شده بود . اصلا انگار آقاجان همچین میزان می کرد که هر بچه ای که پس می اندازد ، قدرالسهم یکی از ماشین سنگینها باشد و همچین که منیر هم دنیا آمد یک بنز تک کمپرسی شش چرخ 19-24 به گاراژ کوچک آقا اضافه شده بود . ولی راستش نمی گذاشت خم به ابروی اتاق جنگی بیاید . می گفت ماک کم کار توو این دوره زمونه گنجه . گیر نمیاد . گیرتم بیاد می دونی چنده؟ خدا تومن.

بچگی ما ، هر چهارتاییمان لای همین ها می گذشت . من و مادرم و منیر و آقا. لای همین لیفتراک ها، کمپرسی ها، لودرها و کشنده های ترانزیت . رفیق های بچگی من راننده های ترانزیت آقا بودند. منیر هم برای خودش یک چندتایی دوست داشت بین همین ها . رفیق های بچگی مان گرچه همه شان سیبیل کلفت و صدانخراشیده و سیگاری و یک کمی هم بددهان بودند ولی عوضش آبگوشت دفتر آقا همیشه به راه بود و موتور سواری عصرهای تابستانمان هم با راننده ها و رفیق هایمان اصلا گسی همه چیز را می برد.

منیر که عقد کرد خرج و برج آقاجان به هم خورد . ولوو سوسماری مدل 48 کمپرسی تنها عتیقه مان بود که بعد از ماک می شد فروخت و خرج تازه داماد کرد .یادم می آید 10 ساله بودم . آقا یک یاابولفضل بزرگ نوشته بود روی پیشانی ولوو آلبالویی سوسماری و انداخته بودیم جاده خراسان .  خودشان نشستند جلو و کمپرسی را برای من و منیر کرده بودند خانه . از پشتی و رختخواب و بالشت و ملحفه و پتو تا ظرف کتلت و نان و سبزی خوردن بهار همه اش را گذاشته بودند برای ما دوتا .

بعد رفتن منیر ، مریضی افتاد به جان عزیز . درست خاطرم هست که خرج و برج جاده از دست آقا در رفته که ولو کله زرد توپ طلایش را هم فروخت . حالا ما مانده بودیم و یک شش چرخ 19-24 کف خواب جاده که خرج یومیه مان را می داد و یک ماک اتاق جنگی لای زرورق سختی روزگار نچشیده که آقا که حالا دیگر هوش و حواسش هم درست به کار نیست و دودوتا را هفتاد تا حساب می کند ، عصر به عصر آب و روغن ازش عوض می کند و می پاید که باد چرخهاش میزان باشد برای روز مبادا.

ولی این ها را که گفتم تازه اول مصیبت بود . مصیبت من درست وقتی از پنجره خانه مان آمد توو که مرضیه پایش را گذاشت توو هشتی خانه دلم . راستش نمی دانم چه شد ، اصلا نفهمیدم کی و چجوری اصلا ما عاشق هم شدیم . دختر 27 ساله ترکه ای . با موهاش که بوی انجیر می داد و تنش که بوی بادام می داد و رخش که به زیبایی بهشت بود برای من .

با آقا سرحساب که شدیم هیچ جور جا برای مرضیه تووی حساب کتابهایمان نبود . یا باید بنز تک را می فروختیم تا سور و سات عروسی را به پا کنیم . یا باید ماک را می انداختیم کف جاده یا باید مرضیه را دیگر نمی دیدم .

یادم می آید یک روز ، آخرای بهار بود. هوا تازه گل انداخته بود . با آقاجان و ماک انداخته بودیم سمت شهریار . ماک همانطور که مثل قدیمها یک بویی مثل نان و خرما می داد و تکانهاش امانت را می برید ، داشت تووی جاده شهریار می رقصید و آقا همانطور که سه به چهار داده بود دنده را داشت کیف سواری اتاق جنگی و بهار و صدای هایده را می برد ، داشت من را می پایید . پرسید چته؟ ساکتی؟ گفتم نه آقاجان هیچیم نیست . همانطور که داشتم برای خودم زیرزیرکی عکس مرضیه را کف دست عرق کرده ام می پاییدم ، دست آقا فراز شد روی دوشم. تا آن روز اینطور آقاجان را ندیده بودم . همینجور که داشت بازویم را فشار می داد ، بی اینکه صداش بالاپایین شود ، پرسید می خوای بفروشمش؟

سرم را پایین انداختم . چی می گفتم؟ ماک! رفیق روزای بچگیم . چطور باید از تو جدا شد؟ چطور این مرد 70 ساله را از معشوقه اش بگیرم . چجوری بعد روی مان توو روی هم باز باشد و ببینم غم بی تو ماندنش را . همانطور که سرم پایین بود و داشتم به فرش ریشه حنایی کهنه و خاک گرفته ی کف ماک نگاه می کردم آقا با دست زبر و کبره بسته از خاک بیابان ، یک دستی به صورتم کشید و همانطور که نم نمای اشک را از چشم هام پاک می کرد دوباره پرسید با توام. می خوای بفروشمش؟ نگاه آقاجان نکردم دیگر و همانطور که عکس مرضیه داشت لای انگشتهایم می مرد از دربه دری ، شیشه راننده را پایین دادم و هایده را زیاد کردم.

 

مرتیکه نگاشت : ماک اتاق جنگی اثر سون آپ

486 --- شجاع مشهدی . مسافر فرست کلاس آفریقا

اندر مناقب حالخرابی

485 --- دلتنگی مال بچه های من نیست . مال بچه های مردمه .

ماک ,، ,هم ,یک ,آقا ,اتاق ,اتاق جنگی ,را می ,ماک اتاق ,می داد ,همانطور که

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Esquisse ختم قران