محل تبلیغات شما

برای شجاع مشهدی . مسافر فرست کلاس خط تهران - نایروبی . قرارمان شد اول پاییز . برویم دوتایی خال آفریقا و برای خودمان چرخی بزنیم و هُره ببریم لای سیاها و دیگر نفهمیم توی دنیا چه خبر است . 50 از شجاع گذشته و ریش زبر و سبیل قیطانی اش سفید بود که قرار گذاشتیم برویم آفریقا . من ولی 32 را تازه گذاشته بودم روی طاقچه . یه چندتایی سفید داشتم ولی شجاع ، یکی سیاه هم نداشت تووی صورتش . همه را مالانده بود انگار به خمیر و آرد تافتونی شان و سپید ؛ درست مثل برف های اول دی ماه که هست تو باورت نمیشود که بابا الان دی ماه است و مگر می شود این همه برف ، ولی برف ، کار خودش را می کند ، شجاع را که میدیدی یک همچین طورهایی بود.

این ماجرای سفر آفریقای من و شجاع مشهدی 50 ساله شاتر نانوایی سر چهارصد چسبیده به خانه ما که پیش تر ذکرش رفت اصلا برایمان شده بود یک دریم لند بی عیب و نقص . یک ماجراجویی و نیچربازی که فقط ممل ابراهیمی از بچه های محل که فیلمساز بود و عشق ممل آمریکایی بود و سر همین همه ممل صدایش می کردیم به عمق آن می توانست پی ببرد. وقتی حرف از شیر کنیایی یا گوره خر یا زرافه زده می شد از ده تا چهارراه آنطرف تر می توانستی برق را تووی چشم دوتایی مان ببینی . شب و روز کار می کردیم. من که تووی قهوه خانه احمد شاه علی قلیان چاق می کردم و شجاع که توو سنگکی خمیر ورز می داد.

اگر نبود خواب شجاع که فرداش بیاد و تعریف کند که خواب دیده ما یعنی من و خودش دوتایی توی ماسایی مارای کنیا لای گوره خرها داریم برای خودمان می دویم و قسم که به پنج تن که خواب را دقیقا لب طلای اذان دیده و حاج حسینی پیش نماز گفته صادقه است و این یعنی باید برویم و الا ندارد ، شاید قصه حالا جور دیگری رقم می خورد.

حالا شاید این خودش برای سیاها که 1964 تازه خودشان را پیدا کرده بودند و دیگر زیر پرچم ارباب رعیتی سینه نمی زدند یک رکورد به حساب می آمد. شجاع مشهدی با 30 سال سابقه در سنگکی خوابی دیده که الا ندارد و قرار است برود و از ایران سفر کند آفریقا و قبیله ماسایی ها باید این سفر بزرگ و عظیم و نشدنی را بگذارند جزء رزومه شان . چون من که هیچ ، اهل این محل سابقه ی سفر شجاع را تا عبدالعظیم هم به خاطر نمی آورند.

به فرض اجرت سری هر قلیان قهوه خانه احمد شاه علی که برای من آب بخورد 2،3 هزارتومن ، این طوری اگر و تنها اگر 20 سال لای تنباکوها جان بکنم تازه شاید می توانستم بلیط بخریم و دل به آب بزنیم و برویم لای سیاها . یعنی من 52 تازه می شدم و شجاع هم 70 را رد می کرد. پُق این فکرهام کی پاره شد؟ همچی که شجاع وسط قهوه خانه ، یه جوری که نه احمد بفهمه ، نه شاهی ابولفضل چایی بریزمون که دوتا یکی نعلبکی لب پر می کرد چیزی بشنوه ، یقه م کرد و گفت هستی یا من برم لای سیاها؟

شجاع ، با یک پرسش "تو به خوشبختی در زندگی اعتقاد داری اصلا یا نه" ای آمده بود سمتم و البته که من و خودش و احمد شاه علی و شاهی ابولفضل و صنف قهوه خانه داران و چایی بریزهای لب پرکن را بین چنان دوراهی گذاشته بود که انگاری این طرفش مرگ و آن طرف را هم خدا فقط می داند چکار باید کرد. گفتم من که خوشمه ولی . یای ولی را گفته نگفته پرتقال نعناع را یکجوری داد توو سینه که انگار جان فورد وایساده وسط غرب وحشی و دارد همینطور خیره خیره لوله کلتش را تمیز می کند، سرش را پایین انداخت و گفت پس نیستی؟ تا آمدم بگویم که ما پولمان کجا بود که برویم تا آفریقا اصلا، که شجاع بی مقدمه ، بی پرسش از رضایت من از ی پیش رو ، از توو جیبش یک کلید درآورد.

خانه یحیا شایانی توو دلی بود . از اینها که حیات دوتا یکی دارند و بی ماشین رو ، رویشان نشده بنویسند گربه‌رو گفتند شما بخوانید ملک توو دلی . یحیا همسایه دیوار به دیوار ما و از آنطرف همسایه دیوار به دیوار شجاع بود .یحیا بازاری بود و بلور فروش بود وضعش توپ توپ بود و یکجورهایی این خانه توودلی سر چهارصد خانه بی سر و صداش بود که زنهایی را که کارشان تووی بازار راه نمی افتاد را می آورد آنجا .

شجاع نفس اش را داد توو پرتقال نعناع را پیچاند لای گلویش گفت : شایانی داره . زیادم داره . یه بیست سی تومن ازش بزنیم به کجای دنیا برمیخوره . نقشه ش رو هم کشیدم . خونه ش رو هم که بلدیم. کلیدشم که پر شالمه .  و حلقه کرد و باد پرتقال را با نعناع داد بیرون و خیره شد آن سوی قهوه خانه که شاه علی نشسته بود و داشت بازی پرسپولیس که یکی عقب بود را می دید و امان از تخمه ژاپنی بریده بود و بلوبری بی نفس می داد توی سینه خس دارش.

راستش توی زندگی هر آدمی یک وقت هایی طوفان می گیرد . این طوفان هم یک وقتی 20 کیلومتر سرعت دارد ، یک وقت 50 کیلومتر، گاهی هم مثه نخ تسبیح حساب و کتاب سرعتش از دست در می رود و آدم تا م یخواهد فرار کند و همچین که بخواهی بلند شوی ، فکرت هم از سرت بگذرد می زندت زمین که بابا ناسلامتی طوفان است ها! بشین نامسلمان!

 که مخلوط پرتقال و نعناع و شایانی و شجاع عشق آفریقا یک لحظه پرسپولیس که گل دوم را خورد نشاندم زمین .

اصلا من می گویم هر چیزی باید توی خون هر آدمی باشد . شجاع داشت این را تووی خونش .اما فقط توو این سی سال دستشو بند کرده بود توو نونوایی که راه ابوی ارجمندش که از سابقه دارهای تهران بود و کل ملکهای این محل صابون مراد مشهدی پدر شجاع دیگر کم کم یکباری به تن شان خورده بود را ادامه ندهد. اما چه می شد کرد ، خون ، لعنتی ، این خون همه چیز از همین خون می رسد به مغز آدمیزاد. من را ولی هیچی نمی توانست تووی آن لحظه جلو یا عقب ببرد . مثل نوارکاست سونی آبی که گیر کرده باشد تووی ضبط و صدای هایده انگار خفه شده باشد توویش ، نعش من وسط قهوه خانه ایستاده بود وسط برزخ عجیبی که تووی خون من هیچی نبود از اینها که شجاع می گفت توو آن لحظه . من اگر از دیپلم ام بگیرید تا الان که یعنی 14 سال می گذرد جز تنباکو و نری مادگی سری و خیسی شلنگ قبل و بعد چاقیدن قلیان هیچی ندیده بودم. پاک پاک.

فاصله بین زدن خانه شایانی و دستگیری شجاع و من هم که سر کوچه بپا بودم و شریک جرمش 6ماه برایم بریدند ، به دوماه نرسید. یحیا خواب بود خانه که ما رفتیم سروقتش . منظورم از ما، شجاع بود که آمار را غلط گرفته بود و خودش و من و شایانی را به دردسر انداخت و از همه بدتر داشت سفر حیات وحشمان را به خطر می انداخت و اگر آن روز از من می پرسیدید حالا فقط باید خواب شیر و پلنگ و ببر را تووی صحرای آمبوسلی می دیدیم.

یحیا که به هزار زحمت ترساندیمش که رضایت اگر ندهد هر شب می رویم سروقتش ، و اصلا قصه این خانه مجردی اش را به زنش می گوییم به یکصدودوازده تا بامبول دیگر، بالاخره بعد دوسه ماهی رضایت داد.

از حبس که آمدیم بیرون اصلا دنیا جور دیگری شده بود. نه من را دیگر توی قهوه خانه شاه علی کسی راه می داد نه شجاع دل و دماغ سنگکی داشت . راستش بعد پنج شیش ماهی این ی نان کرده بود برایمان. هر نانی برکت خودش را دارد بی پدر .این را مراد خدابیامرز گفته به شجاع و همین هم شده بود پیشانی بندمان اصلا وقت ی های مان . ریزه کاری ها را من می کردم و دیوار بالارفتن و شیشه شکاندن و زدن به رخت و بخت زنها و طلاجات کار شجاع بود. به صغیر و کبیر رحم نداشتیم بکنیم. همه را می زدیم.

آفریقا . آفریقا . آفریقا . جهان کوچک تو چجور داشت این رو به آن رو می کرد ما را . چطور توانستی و اصلا از کجا یاد گرفتی که اینطور آدم ها را عاشق خودت کنی و بروی تووی خوابهایشان و دم اذان صبح باشی و صادق باشی و همه چیز را ازشان بگیری؟

چمدان را که بستم ، دیگر هیچ چی برای جا گذاشتن تووی تهران نداشتم . همه دنیای من جمع شده بود تووی همین چمدان طوسی مشکی روبرویم که داشت می رفت با برود سمت آفریقا و دیگر اگر طوفان هم بیاید، شاید دیگر هیچوقت کلاهش هم این طرف ها نیفتد. چمدان را که بستم ، آفریقا از ته کوچه ، یک جایی پشت خانه شایانی ، یکجوری که مثل فیلم های وسترن در شمایل یک کابوی تنها طوری که دلمان غنج برود برای سیگار کشیدنش، تووی سه تیغ غروب چهارصد دستگاه یک برگ کوبایی روشن کرده بود و یکجوری با غرور داشت برایمان دست تکان می داد.

 

مرتیکه نگاشت : شجاع مشهدی . مسافر فرست کلاس آفریقا اثر سون آپ

486 --- شجاع مشهدی . مسافر فرست کلاس آفریقا

اندر مناقب حالخرابی

485 --- دلتنگی مال بچه های من نیست . مال بچه های مردمه .

، ,شجاع ,خانه ,هم ,یک ,تووی ,بود و ,قهوه خانه ,شاه علی ,بود که ,شجاع مشهدی ,شجاع مشهدی مسافر

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها