1.
زیر کتری را کم می کنم و می آیم کنارش می نشینم. کتایون می پرسد چرا اسم همه ی زن های قصه هات مرضیه است این همه سال . میگویم خب چی بگذارم؟ میگوید چمی دانم . هر چی . اصلا بگذار کتایون . کتی . یک نگاهی می اندازم به سر و رویش. خنده ام میگیرد . می خندم. کتی هم می خندد . می گویم ما چند وقت است هم را می شناسیم؟ کتی می گوید سه سال که دوسالش را نبوده ام. میگویم خب! از این یک سال میانه ، چقدر هم را دوست داشته ایم؟ می گوید چهارپنج ماهش را .
نگاهش میکنم . دیگر هیچی نمی گویم . دیگر هیچی نمی گوید . آب توی کتری دارد غل می خورد . چای نمی ریزم. کتایون نمی ایستد تا چای بریزم . می گوید کلاس فلان و بهمان دارد و می رود . جای او مرضیه کنارم نشسته . مرضیه برایم چای می ریزد . مرضیه برام قصه می خواند . جای او با مرضیه خوابم می برد.
2.
شبهای تابستان ام و روزهای زمستان ام و عصرهای پاییزم و صبح های بهارم . اصلا مگر می شود زیست و به تو هیچ فکری نکرد. اصلا مگر می شود از تو یکجوری در آخرین ورق دفتر ممنوعه هایم چیزی ننوشته باشم. بی اینکه حتی قلم ببیند برای تو چه نوشته ام:
که چطور وقتی خرامان ، گرمای تنت را . که چگونه وقتی مست ، ی موهایت را . که وقتی خواب ، زیبایی انگشتانت را . که وقتی نفس به آخرش رسیده ، دستم توی دستان تو باشد .
مرتیکه نگاشت : عاشقانه ای برای پاییز،زمستان،بهاروتابستان اثر سون آپ
مرضیه ,ام ,، ,گوید ,نمی ,تو ,را که ,می گوید ,هم را ,میگویم خب ,هیچی نمی
درباره این سایت